کد خبر: ۷۴۵۰
۰۵ آذر ۱۴۰۲ - ۱۴:۰۰

نویسنده جوان محله قائم، نوجوان درونش را زنده نگاه داشته!

نویسندگی برای سمیرا ثابتی‌مقدم، شبیه زندگی است. فضای ذهنش را به جای روزمرگی‌ها، برای خواندن و نوشتن خالی نگه می‌دارد تا کلمات منفصل را جوری کنار هم قرار بدهد که از دلش داستانِ زندگی بیرون بیاید.

نویسندگی برایش شبیه زندگی است. فضای ذهنش را به جای روزمرگی‌ها، برای خواندن و نوشتن خالی نگه می‌دارد تا کلمات منفصل را جوری کنار هم قرار بدهد که از دلش داستانِ زندگی بیرون بیاید.

نویسنده‌شدن مسیری است که از کودکی در لابه‌لای کتاب‌های پدر و دیدن نقاشی‌های مجلات، ذره‌ذره در وجودش پا گرفته و حالا بارور شده است. سمیرا ثابتی‌مقدم، متولد ۱۳۶۰ در سبزوار، حدود ده سال است که در محلۀ ایمان، مجاور امام رئوف شده و تا به حال چهار کتاب نوشته است.

 

همان بود که می‌خواستم!

راه نوشتن برای سمیرا، از وقتی هموار می‌شود که پایش به کلاس‌های داستان‌نویسی باز می‌شود. نشستن سر کلاس‌های استاد انصاری را مدیون دوستی است که از او می‌خواهد تا در کلاس‌های بنیاد شهید که نزدیک منزل آن‌هاست، همراهی اش شرکت کند.

سمیرا هم به خاطر نزدیکی مسافت و رفاقت، بدون اینکه بداند سر چه کلاسی خواهد نشست، می‌پذیرد. می‌گوید: «این کلاس، همان بود که من می‌خواستم!». اشتیاق سمیرا به نوشتن ناباورانه او را به کلاس‌های داستان‌نویسی می‌کشاند. کلاسی که دوستش بعد از مدتی آن را رها می‌کند، اما سمیرا با انگیزه ادامه می‌دهد.

 

مسیر دوست‌داشتنی آرزوهایم

کلاس‌ها در چند دوره برگزار می‌شود و در هر دوره تعدادی از ادامۀ راه باز می‌مانند، اما او قرار نیست حالا که به مراد رسیده است، آن را رها کند. سال‌های ۷۹ تا ۸۳ بنیاد شهید سمنان یکی از مسیر‌های دوست‌داشتنی رفت‌و‌آمدهایش است تا در نهایت بتواند جوری کلمات را کنار هم قرار دهد که از دلش داستان بیرون بیاید و در کلاس نقد داستان شرکت کند.

سمیرا، قصه شخصیت‌هایش را روایت می‌کند و سر کلاس می‌خواند. استاد ایراد می‌گیرد. آن‌قدر می‌نویسند و اصلاح می‌کنند تا رضایت استاد را به دست بیاورند. استاد هم کم نمی‌گذارد و نوشته‌های آن‌ها را در مجموعه داستان‌های کوتاه چاپ می‌کند تا شبیه مادری که کودک شیطانش به ثمر نشسته است، خوشحال باشد.

 

پدر، کتاب، دفتر و قلم!

پدر، لباس مبلغان دین را بر تن داشته و با کتاب، انس دیرینه‌ای دارد. کتاب‌ها که در پنج قفسه آرام و صبور نشسته‌اند تا کسی صفحه دلشان را بگشاید، چشم بچه‌های خانه را با کتاب آشنا می‌کند. کتاب‌هایی که همیشه یکی‌شان در دست‌های پدر برای خوانده‌شدن بی‌قراری می‌کند.

شوقی که پایان ندارد و همیشه در حال نوشتن و خواندن است! چه برای پر‌بار‌کردن منبرهایش، چه کلاس‌هایش، چه یادداشت شخصی. کتاب، قلم و کاغذ یار همیشگی پدر است. اجازه نمی‌دهد که وقتش از دست برود. اگر پنج دقیقه در ایستگاه اتوبوس منتظر است یا چند دقیقه‌ای بین جلسات فرصت دارد، کتاب از دستش نمی‌افتد و وقتش را به سرمایه‌ای گرانبها تبدیل می‌کند.

پدری که بر‌حسب وظیفه‌اش برای تبلیغ، در مورد مسائلی که میان مردم و دین پیوند ایجاد می‌کند، می‌نویسد و مدیریت حوزه علمیۀ سبزوار را دارد. همچنان عاشق کار با بچه‌ها و تربیت نیروست. سمیرا می‌گوید: «هنوز ندیدم کسی با انگیزۀ پدرم بخواند و بنویسد. هیچ‌وقت، خواندن و نوشتن برایش تمام نمی‌شود.».

 

نویسندگی بانوی محله قائم

 

قرآن، نخستین هدیۀ زندگی‌ام

چشم که باز می‌کند، کتاب‌های بابا جزو نخستین وسایلی است که در خانه می‌شناسد. نخستین هدیه‌ای که از پدر می‌گیرد، کلام خداست تا با قرآنِ خودش، آیاتش را بخواند. وقتی پدر برایشان «کیهان بچه‌ها» می‌خرد، سمیرا عاشق نقاشی‌ها و کاغذ‌های کاهی‌اش می‌شود که هنوز بویشان فضای ذهن او را نوازش می‌دهد و او را به دوران کودکی می‌برد.

بعد از آن «سلام بچه‌ها» پایش به خانه آن‌ها باز می‌شود. رفاقتش با سلام بچه‌ها از کلاس چهارم شروع می‌شود. سمیرا، مجله را سطر به سطر می‌خواند و گاهگاهی برایشان نامه می‌نویسد و اوج خوشبختی‌اش زمانی است که بخش‌هایی از نامه‌هایش را در مجلۀ محبوبش چاپ می‌کنند. مشوقی که رفاقتشان تا الان ادامه دارد و سمیرا هنوز لابه‌لای صفحات آن گذشته‌اش را پیدا می‌کند.

 

صبر داشته باش

اصلا بعضی معلم‌ها طور خاصی هستند. می‌شود آن‌ها را تا بی‌نهایت دوست داشت. می‌توان از آن‌ها حرف شنوی داشت تا کلامشان برایت حجت باشد. درست مثل حرف‌های مربی پرورشی دوم دبیرستان که هنوز یادش هست.

حرف‌هایی که از دل برمی‌آمد و لاجرم بر دل می‌نشست. از جملاتی که بر ذهنش نقش بسته است: «دختر خوبم سعۀ صدر داشته باش.». هنوز هر وقت می‌خواهد عصبانی شود، یاد چهرۀ آرام معلمش می‌افتد و آن جملۀ کلیدی!‌

می‌گوید: «در هر دوره‌ای معنی سعۀ صدر برایم فرق کرده است، ولی اصل کلام هنوز برایم باقی است.». مربی که هم در پرورش استعدادش نقش دارد هم در پرورش روحش! و هنوز بعد سال‌ها دعای خیرش را بدرقۀ راه معلمی می‌کند که نمی‌داند کجاست و چه می‌کند...

 

کویر، پرستاره می‌شود

چند سال اقامت در سمنان با پایان دوران مأموریت پدر، تمام می‌شود و او دوباره به سبزوار باز می‌گردد، اما دختری که از اینجا رفت، با کسی که برگشت، متفاوت است. حالا اسم سمیرا پای چند کتاب داستان به عنوان نویسنده خورده و او به قدرت کلماتش ایمان پیدا کرده است.

به سراغ بنیاد شهید می‌رود تا دوباره شروع به نوشتن کند. همکاری او این بار به نوشتن کتاب «کویر پرستاره» در مورد شهدای دانشجو منجر می‌شود. نوشتن در مورد شهدا برایش دلنشین است و در تجربه‌ای دیگر به سراغ شهدای دانش‌آموز سبزوار می‌رود. کتابی که نوشته می‌شود، ولی در کش‌وقوس اداری گیر می‌کند و به چاپ نمی‌رسد.

 

مجاور امام خوبی‌ها

ازدواج سمیرا او را مجاور امام خوبی‌ها می‌کند. آمدن به مشهد مسیر او را برای حضور در آستان قدس باز می‌کند. او سال‌هاست که برای آستان قدس می‌نویسد. چند سالی برای کبوترانه‌های حرم، مسابقه طراحی کرده و داستان‌های کودکانه نوشته است.

بعد از آن هم پایش به دنیای دخترانه و پسرانه باز می‌شود و برای نوجوانان داستان می‌نویسد که در سایت آستان قدس قرار می‌گیرد. البته او همکاری‌ای هم با سازمان فرهنگی شهرداری داشته و کتاب‌های بابا‌نظر و خاک‌های نرم کوشک را برایشان خلاصه کرده است و هرگز دنبال آن نرفته که ببیند چه بر سرشان آمد!

 

یادگاری برای پسر

برای زندگی مادرانه‌اش ادبیات خاص خودش را دارد. با پا گذاشتن محمدیوسف به دنیای او معنای خیلی چیز‌ها برایش عوض می‌شود. با تمام وجودش برای او وقت می‌گذارد. ترجیح می‌دهد وقتی که می‌تواند برای نوشتن داستان و چاپ کتاب و شرکت در کلاس‌ها و دوره‌های مختلف بگذارد، برای پسرش صرف کند. دلش نمی‌خواهد فرصتی را که می‌تواند کنار پسرش باشد، از دست بدهد.

دفتری دارد که از بدو تولد خطاب به او، برایش نوشته است. نامه‌هایی از یک مادر عاشق به پسری که هر روز تجربه تازه‌ای دارد. عشق مادرانه‌اش را به کمک کلمات روی کاغذ آورده است تا هر وقت پسرش رخت دامادی پوشید، آن را به او بدهد تا به قول خودش چیزی از مادرش به یادگار داشته باشد!

 

دنیای زیبای نوجوانی

مخاطبش نوجوانان هستند. دوره‌ای که روزگاری بهترین دوره زندگی‌اش بوده و برایش تکرار نمی‌شود. از کلمات مدد می‌گیرد تا نوجوانی دیگران را هم کمی شبیه نوجوانی‌اش دلپذیر کند. سمیرا اگر چه سن تقویمی‌اش از نوجوانی فاصله دارد، اما هنوز در همان فضا زندگی می‌کند.

می‌گوید: «من بزرگ نشدم، وقتی می‌خوانم یا می‌نویسم انگار در همان دوران هستم.». دغدغه‌های دوران نوجوانی هنوز برایش جذاب هستند. گرفتاری‌هایی که قشنگ هستند و نهایت غصه این است که از دست دوستت دلخور باشی یا اخم مادر، بزرگ‌ترین نگرانی دنیا می‌شود.

انگار هر‌چه کوچک‌تر باشی دغدغه‌های کوچک، برایت بزرگ‌تر جلوه می‌کنند و هر‌چه بزرگ‌تر شوی، مشکلات همراهت بزرگ می‌شوند. دنیا پیچیده، زشت و پر از مسائل و مشکلات اقتصادی و سیاسی‌بازی می‌شود. خودش می‌گوید: «اگر همه کودک درون دارند، من نوجوان درون دارم.».

 

نویسندگی بانوی محله قائم

 

دنیای خوب نوشتن

برای کسی که می‌نویسد، دنیای شلوغ و ناآرام ذهن را هیچ‌چیز نمی‌تواند مثل نوشتن آرام کند. نوشتن برایش فقط یک شغل نیست. حتی اگر از او نخواهند که بنویسد، باز نمی‌تواند دست بردارد. نوشتن باعث می‌شود دنیای درونش با کلمات، روی کاغذ بیایند و بار تألمات روحی‌اش را کم کند.

او زن خانه‌داری است که نوشتن او را متفاوت کرده. خودش می‌گوید: «به جای اینکه غصه بخورم چرا فلانی این کار را کرد، چرا این اتفاق افتاد، چرا این را ندارم و... پای نوشتن می‌نشینم و از همه چیز فارغ می‌شوم». وقتی همۀ آنچه ذهنش را درگیر می‌کند، روی کاغذ می‌آورد، از دل‌مشغولی‌ها خالی می‌شود.

نوشتن باعث می‌شود احساس مفید‌بودن کند. کتاب و نوشتن دریچۀ ذهن او را به سوی واقعیت باز می‌کند. نگاه او به زندگی را بارور می‌کند و خیلی وقت‌ها او را متوجه اشتباهاتش کرده است.  

 

داستان‌هایی که دوست دارم

از میان داستان‌هایی که نوشته است، به بعضی‌هایشان بیشتر از بقیه افتخار می‌کند. شهید سعید خسروجردی در کتاب «کویر پرستاره» را خیلی دوست دارد. به نظرش از کسانی است که جوانی‌شان را به بطالت نگذرانده است. هم درس خوانده، هم اثرگذار زندگی کرده، هم عاقبتش با شهادت ختم به خیر شده است.  

«آتش لبخند» را هم بر‌اساس شخصیت یکی از دوستانش می‌نویسد. شخصیتی که ناپایدار است، شبیه به شخصیت اصلی داستان. پسری که می‌خواهد به جبهه برود، ولی نمی‌تواند قاطعانه تصمیم بگیرد و به جایی نمی‌رسد.

دوستش می‌داند این داستان اوست و می‌گوید: «چون نمی‌توانستم کاری برایش انجام بدهم و عذاب می‌کشیدم، داستانش را نوشتم تا به او نشان بدهم این تو هستی تا شاید به خود بیاید و آبی بر آتش نا‌آرام درونم باشد!».

 

دلم می‌خواهد تأثیرگذار باشم

بیشتر از اینکه بخواهد کارش در مقیاس بزرگ‌تری مطرح شود، دلش می‌خواهد که تأثیرگذار بنویسد. دوست دارد تأثیر و بازخورد کارش را روی مخاطبانش ببیند و این بزرگ‌ترین لذتی است که یک نویسنده می‌تواند داشته باشد!

بعضی وقت‌ها نویسنده آ‌ن‌قدر درگیر می‌شود که انگار با آن شخصیت بلند می‌شود و می‌نشیند و حرف می‌زند و فکر می‌کند. انگار همۀ ذهن در اختیار اوست تا ببینی قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد. درست مثل وقتی که سمیرا برای حضرت عباس (ع) می‌نویسد.

قصه غم‌بار زندگی حضرت آن‌قدر او را با خودش همراه می‌کند که هرچه می‌خواند و می‌نویسد، با آب چشم همراه می‌شود. می‌گوید: «به خاطر آن چیزی که می‌نوشتم نبود، اصل ماجرا غم‌بار است.» داستان تأثیرگذارش، قصۀ زندگی چهار نوجوان است که پدرهایشان شهید شده‌اند.

چهار نوجوانی که در اتوبوس مدرسۀ شاهد نشسته‌اند و نمی‌دانند قرار است خیلی زود به میهمانی پدر بروند. اتوبوس تصادف می‌کند و بهار عمرشان خزان می‌شود و در کنار مزار پدران شهیدشان آرام می‌گیرند. قصه‌ای واقعی که درون‌مایۀ داستان کوتاهی می‌شود که هر که می‌خواند، با آن اشک می‌ریزد.

 

گردن بچه‌ام را زدند!

به قول استاد داستان‌هایی که می‌نویسید، کودکانی هستند که زائیدۀ خیال شما هستند. همراه فکر شما به دنیا می‌آیند، شکل می‌گیرند، رشد می‌کنند و بالنده می‌شوند. کودکانی که باید در جلوی چشمتان با شمشیر تیزِ نقد، شاخ و برگ اضافی آن‌ها هرس شود!

هجمۀ نقد‌ها گاهی تلخ و سنگین است آن‌قدر که نویسندۀ مطلب را چنان افسرده می‌کند که تا مدت‌ها نمی‌خواهد به سراغ نوشتن برود، نقدی که گریبان او را هم می‌گیرد. داستانی که سمیرا با احساسش می‌نویسد توسط منتقدان چنان کوبیده می‌شود که آوار روی سرش فرود می‌آید.

نا‌امیدی در درونش جولان می‌دهد. آن‌قدر که داستانش را پاره می‌کند و تا مدت‌ها سراغ نوشتن نمی‌رود، اما استاد مهربان او را دوباره به نوشتن فرامی‌خواند. می‌گوید: «نوشتن آن‌قدر جذاب هست که باز به سمتش برگردی، کافی است کمی احساساتت فروکش کند تا دست به قلم شوی.

شاید دوباره به سراغ آن نوشته نروی، ولی در‌نهایت اصل نوشتن است که می‌ماند. در جلسات نقدی که تیزی شمشیر روی شاخ و برگ اضافه مطلب فرود می‌آید، باید شجاع باشی و بپذیری.». نقد‌هایی که بعد‌ها در نوشته‌های او جلوه‌گر می‌شوند. البته او هنوز می‌گوید: «در آن جلسۀ نقد شاخ و برگ بچه‌ام رو نزدند، گردنش رو زدند» و می‌خندد.

 

مامان، این کجای کتاب است؟

برای بچه‌هایی که درونشان پر از داستان است و میان تخیلاتشان زندگی می‌کنند و از قصه سیر نمی‌شوند، چه چیزی بهتر از اینکه هر وقت می‌گویند مامان یک قصه دیگر بگو یا بقیه‌اش چه شد؟ مادر حرفی برای گفتن و قصه‌ای برای تعریف‌کردن داشته باشد.

سمیرا، اما دلش می‌خواهد کودکش اهل کتاب باشد. برای همین هر وقت برای محمدیوسف قصه می‌گوید کتاب را جلویش باز می‌کند. کتابی که خیلی وقت‌ها خوانده نمی‌شود یا فی‌البداهه تغییر می‌کند. گاهی دیالوگ‌ها عوض می‌شود، گاهی اصل داستان و گاهی فضای آن تبدیل به چیزی می‌شود که مادر تشخیص می‌دهد برای کودکش مناسب است.

گاهی هم داستان به فراخور اشتباهی که آن روز اتفاق افتاده، بیان می‌شود تا کودک متوجه اشتباه و رفتار درست بشود. او می‌خندد و می‌گوید: «الان پسرم کلاس سوم است و دیگر نمی‌شود این کار را کرد. چون می‌تواند بخواند و می‌پرسد اینکه خواندی کجای کتاب است؟»

 

همسرم؛ همراه، همکار، هم‌فکر

ازدواجش مسیر او را برای رسیدن به موفقیت قطع نمی‌کند. چون او حالا کسی را دارد که همدلانه در کنارش حضور دارد. تا زنی در خانه آرامش روحی و روانی نداشته باشد، نمی‌تواند ذهنش را برای نوشتن پرواز بدهد.

اگر بانوی خانه احساس امنیت نکند، هرگز نمی‌تواند به مسائل دیگر فکر کند. می‌گوید: «من آرامشم را مدیون همسرم هستم. اگر شرایط و اوضاع منزل مساعد نباشد، من نمی‌توانم بنویسم. همراهی، همکاری و همفکری همسرم در پیشرفت من مؤثر بوده است.».

معتقد است در کنار یک زن موفق، یک مرد همدل ایستاده است. او خوشحال است که از این همراهی برخوردار است و اصرار دارد که آیین قدرشناسی را به جا آورد و از «مقداد» مرد زندگی‌اش تشکر کند و می‌گوید: «من کارم را با تشویق‌های پدرم شروع کردم و با همراهی همسرم ادامه دادم. اگر حمایت‌های بی‌دریغ همسرم نبود، من امروز از خودم راضی نبودم. از همسرم، پسرم و خانواده‌ام بی‌نهایت سپاسگزارم.».




* این گزارش سه شنبه ۱۰ مرداد سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۴۷ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44